(برای یار و برادرم “موسی”)
با پیشانی شکافتە
کنارم نشستەئی
از درون شعلەهائی از خون
-دردا؛ دردا؛-
با چە سرزنشی، بەمن خیرەگشتەئی!؟
کدامین کوهم مگر من؟؟
کە اینسان
در قلبم، آتشفشان افروختی!؟
***
مردمان گریستند با هزار دیدە
هزاران بینوا
با هزاران قلب خروشیدند:
چەشد کە
دلشورەهای آن عزیز دلسوز را
از قلب شیدای عشقش نستردید
تا دست بە پیشانی نبرد
و قلب بینوای مارا
اینچنین غرق خون و آتش ننماید!
و من مدام،
بە عشق سرخ عزیزشان سوگند میدادمشان
با هزار انگشت ملامت
دشمن را نشانەکردم
اما، نگاە مەگرفتەی بینوایان،
چشم در چشم
برشانەهای نگاهم چەسنگین، چە گران آمد!!
دریغ و کاش کە میتوانستم
نگاهشان را چنانچون نیزەئی تیز نمایم،
تا بە قعر اعماق فرو رود …
فرو رود و در آنسوی پیشانی شکافتەی “کاکە موسا”
ریشەی درد را ببیند و آنرا فریاد زند!
تا تو، بس ملامتم کنی و
دست کمک یازی
تا دستها و آرمانهای همان هزار هزاران بینوایان
زخم این قلب شرحە-شرحە را
التیامی بخشند!
***
در آن بامداد، وقتی او مرد؛
آسمان مات
آسمان تهی از ماە و ستارە و و از خورشید
تابلوی خاکستری غم-انگیزی بود …
چونانکە هرچە میپرسیدم
نەماە، نە ستارە، نە آفتاب،
از مرگ وی آگاە نبودند؛
و بە پرسشهای بی-پایانم،
پاسخی، جز درماندگی، ندادند!
وقتی او مرد،
انگار کە گلهای کوهساران دلم
همە پژمرد!
***
در رؤیایم، دیدمش، نالان؛
-نالەاش را
مگر در خواب میدیدم!-
در رؤیایم دیدمش نالان؛
تنها با یک نگاە تحسین من کە آئینەی تمام-نمای شکوهش بود،
بە بزرگی خود پی برد؛
پی برد و دست نگهداشت
دست بەپیشانی بلند نبرد
نمرد
در رؤیایم!
***
در رؤیایم،
آمد شکوهمند و
شوخ و برومند
آراستە در رخت رزم
بەدیدارم آمدەبود؛
دریغا، اما،
پشتش بە من بود و هرچەکردم
نە پیشانی بلندش را
نە چهرەی مهربانش را
بە قلب مشتاقم نشان نداد
حتی اشتیاق همکلامی را
بی-پاسخ گذاشت! …
***
دستە گلی بەپیشوازت آوردم
تا لبخندی بزنی
تو کە خود گل بودی؛
همیشە شکوفا؛
شکوفائی را و خندە را و خوشروئی را
ثمر بخشیدن بە زندگی را
آنهم آنگونە خڕم و پربار
هنوز، باید از تو آموزیم!
***
-خوب، این چەکاری بود؟؟
-پس چرا نمیتونم کاری کنم بچەها سردشون نشە؟!
-میگم: “این چەکاری بود”؟؟
-پس چرا نمیتونم کاری کنم پیشمرگها سردشون نشە؟!
-پس چرا نمیتونم کاری کنم پیشمرگها گرسنە نمونن؟!
-پس چرا نمیتونم کاری کنم این انسانهای برجستەی دلیر را
سیر و تجدید-توان-کردە و آسودەخاطر،
بە نبرد تیرگی
بە نبرد منشأ سیە-روزیها
گسیل دارم؟؟
پس چرا نمیتونم ؟؟…
-ولی؛ ای داد بیداد!!
آنهمە دوستدارانت چی؟؟
چرا یک کلام بروز ندادی؟؟
چرا تنها یک کلام، یک سطر
بە این یاور و برادر دلشکستەت ننوشتی؟؟
دریغا؛ دردا؛ قلب گدازانم در جوشش آتش را، فریاد!
-کە داستان این بود؟؟
داستان این بود و من بیخبر بودم؟؟
در اعماق شکوفائی و خندەروئیت،
با این همە بغض در گلو؟؟
یک چنین آتشفشانی از رنج و از اندوە
در قلبت زبانە میکشید؟؟
دریغا؛ دردا؛ قلب گدازانم
در جوشش آتش را، فریاد!
***
-اینها همە بەکنار؛
چطوری دلت آمد؟؟
راستی؛ چطوری دلت آمد، ترکمان کنی؟؟
خودت رو از ما دریغ کنی؟؟
رفقای “نانوائی”، اول صبح، منتظرت بودند؛
چطوری دلت آمد
بەعادت هرروزە، سری نزنی برای یک
“خستە نباشید”؟؟
هیچ فکر نکردی؟
کە از نیشخند زهرآگین دشمن،
چەسان قلب من و هزاران قلب بینوای دیگر
چەسان میچلد وچشمانمان چگونە میسوزد؟؟
در آن بزنگاە، تنها یک سؤال از قلب دلسوزت کافی بود و
هرگز- هرگز دلت نمیآمد خودت را از ما دریغ داری!؟
نە نمیبایست! نە، بەهیچوجە!!
ستون پیکرت را این سان
نمیبایست در خاک بغلطانی!
چەکاری بود؟!
فکریم بگم:
“-ای سنگدل، چرا؟؟
چرا، هیچ، ما را خاطرت نبود؟؟”
چەکنم اما کە دلم نمیاید؛
نە، دلم نمیاید!
***
نە؛ چنین نبود!
چنین نبود و تو، توانا بودی؛
یک قهرمان؛
یک رهبر و رهنما
رهنمای خلقی محنت-زدە؛
من امیدم همچنان زندەست هنوز کە تو
حتی پس از این درد،
کمک راهم باشی
با گفتگوهای مشکل-گشایت
با خوشروئیها و خندەهایت
سنگ خارای اتکایم باشی
تو، رهبر دلسوز!
تو، رهبر دلسوز،
تو کە قلبت سرشار است از رنجی گران
از رنج انسان!
آخر هر کسی را میبینم
از نشاطت میگوید و
از اشتیاقت:
“-آخرین دفە کە دیدمش
یک گردان پیشمرگ را
بە پشت-جبهە روانەمیکرد”…
“-آخرین دفە کە دیدمش
نامە بە شهر مینوشت و
رهنمود میفرستاد “…
“-آخرین دفە کە دیدمش
نامە بە روستا مینوشت و
کارهائی میسپرد بەهشان”…
“-دفەی آخر کە دیدمش
توی کلبەی یە زحمتکش
با حوصلە و مهربانی
مشغول باز کردن گرهی،
گشودن پنجرەئی
بە روشنائی؛
بە چشم-انداز آیندە بود” …
“-دفەی آخر کە دیدمش
سرچوپی صف پیشمرگەها را گرفتە، میرقصید” …
“-دفەی آخر کە دیدمش
یک چندتا بچە دور خودش جمع کردەبود
کە یە بازی یادشون بدە”…
“-دفەی آخر کە دیدمش…”
…. ……. ……….
تو، رهبر دلسوز،
تو، کە قلبت سرشار است از رنجی گران
رنج انسان
تابلو-تابلو
قصیدەی نالەهای قلبم را
برایت مینویسم؛
هر واژە را چنانچون مروارید
در دریای بلورین اشک میشویم و
یک بەیک کنار هم میچینم و
شعر تورا میسرایم:
این، خون رگهای من است
کە قطرە-قطرە میگریمشان
تا لعل و یاقوت شوند و
گردنبند شعری برای “مووسا”
کاش؛ ایکاش، توانستەباشم
همچون آئینەئی تمام-نما،
این درخت سرافراز را
کە مانند ریزش سهمگین کوهی
بر پشتم شکستەست،
برای شما خلق ستمدیدە
شما دوست-داشتگان “مووسا”
با خون و با رنج هزاران فرزندان اینچنین
افقهایتان شکوفان،
از صمیم قلب بەتصویرکشم!
تا بدانند؛
تا نسلهای آیندە دریابند:
کە در این عصر
در این عصر سرما و تاریکی و مە
شهسواری چنین دلیر
برای رنج و تیرەروزی انسانها
اینچنین گریست!
تا بدانند؛
تا نسلهای آیندە بدانند
در چنین عصری
در چنین عصر سرما و تاریکی و مە
شیر-مردی چنین بیباک
پشتش را سپر رنج سنگین آنان نمود و
درهم شکست!
تا بدانند
تا در جشنها و شادیهاشان یادمان کنند
***
از او
کە شانە زیر بار سنگین داد
کە با سخنش، با قلب و با آرمانش
با دست و پیکر و سلاح و آتش
گلاویز برج وباروی ستم شد؛
بارها و بارها
کینە و قهر انقلابیش
بر پیکر ستمگر فروریخت
بارها و بارها
دست سنگین ستمگر را
از گلوی خفقان گرفتەی خلق ستمدیدە کنار زد؛
خوشی را، خندە را، مهربانی را
راە روشن کامرانی را
چنانچون هدیەئی شیرین
برایشان میبرد؛
خانە-بەخانە؛ بر هر در؛
تا بدانند؛ تا در جشنهاشان، در شادیهاشان
از ما یاد کنند.
***
از من،
کە در یادبودش
هزار مرهم شیرین سخنان گرم و مهربان یاران و
دوستان و رفقای “کاکە مووسا”
قلب مجروحم را تسکینی نمیدادە!
از من
کە در یادبودش
دشمنانش را هم دیدم
با قلبهائی پر هراس؛ پر کینە؛
و خاطر-پریشی آشکار!
از من کە قلبم شکستەست
از من کە قلبم آبدیدەست؛
بەرغم صدها چنین زخم عمیق
پرچم، تا آسمان برافراشتەام!
All reactions:
135Nessan Nandinian, Shaho Pirkhezranian and 133 others
88 comments
2 shares
Like
Comment
Send
Share
دیدگاهتان را بنویسید